من آموختم که همیشه به آدمهای غریب سر بزنم
روزها گذشت و من درون اتاقی بودم...همه دورهم جمع بودند و من غریب...
و من یادم آمد چند سال پیش کسی بود که کسی به او سر نمیزد و کسی غریب بود و من یارش شدم
روزی کسی بود که هیچکس به او سرنمیزد و من به او سرزدم
...
سالها گذشت و من غریب شدم
همه جمع بودند و من...
نگاهی به کنارم انداختم
فهمیدم تمام این مدت خدا کنارم است
...
آن جمع مشتاقانه مرا فراخواندند
...
و من آموختم که همیشه به آدمهای غریب سر بزنم